فردا که خورشید بیاید...
معلولیت هیچ گاه به معنای محدودیت نیست و معمولان عزیز همیشه نشان داده اند که می توانند در بسیاری از زمینه ها یک قهرمان واقعی باشند.
دفترم را میبندم و یک نفس عمیق میکشم. دبستان بودم که مامان یک دفترچه ی کوچک برایم خرید؛ یک دفترچهی آبی که ستارهی کوچک زردی رویش میدرخشید. فرق زیادی با دفترچههای دیگر نمیکرد. برگههایش، خطهایش، جلد و شکل و شمایلش... فقط کلمهها بودند که یک برق جادویی به ستارهی کوچک دفترچهی آبی میبخشیدند و قصهی من از همان روزی شروع شد که آخرین مهمان از خانهی مان رفت و من پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. زیر پتو تاریک بود؛ ولی زیر چشمی نگاه کردن مامان را، وقتی داشت ظرفها را جابه جا میکرد، کاملاً حس میکردم. این آخرین امیدمان بود که بشود این صندلی چرخ دار را تبدیل کرد به پاهایی که روی خودشان میایستادند. آخرین لباس آبی بیمارستان را پوشیدن. آخرین بیهوشی و شمردن برعکس شمارهها. آخرین کمپوت و آب میوه و گل برای دیدنی آوردن. آخرین روز نشستن روی صندلی... آخرین جراحی... آخرین تلاش برای ایستادن و راه رفتن و دویدن.... من مرخص شدم. ویلچر مرخص نشد. من دوباره دوچرخه سوار نشسته شدم. مامان ناامید نشد. دفترچه را همان شب آورد و با لبخندی که از زیر پتو هم گرمایش را حس میکردم، رویم را پس کرد. مرا نشاند و گفت: «حالا قهرمان دوی جهان نشو! چه اشکالی داره؟» دفترچه رو گذاشت توی دستم: «دنیا یک نویسنده ی خوب نیاز داره، یک نقاش هنرمند، یک انسان با اخلاق...»، با چشمهایی که نمیشد از آن فرار کرد، نگاهم میکرد: «از امشب باید بشینی و قهرمان بشی... قهرمانها که فقط ایستاده نیستند... تو یک قهرمان ویژهای.»
آن شب، یلدا نبود؛ ولی طولانیترین شب سال که نه، زندگیام بود... آن شب من قهرمان دو نبودم، قهرمان شنا یا فوتبال نبودم. آن شب من سلطان حسهای غریبی بودم که میخواستند با انگشتهای من جادو شوند و به روی کاغذ بیایند. از آن شب، پتو را روی سرم کشیدم و چراغ قوه را روشن کردم و ستارههای کوچک خیال توی دفترچه متولد شدند. من قهرمان کلمهها بودم.
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}